پاییزانه
شعر و ادبیات
گم شدم لا به لای احساسی که مثل سنگ روی سینه ام سنگینی می کنی... باران که می بارد دنیا با تمام زشتی اش ناگهان روبرویم معصومیتی را نشانم می دهد که توی چشم هیچ کودکی نمی توانی ببینی.. معصومیتی از جنس ناب آرامش! آرام که سرت را بالا می بری چشم در چشم خورشیدی می شوی که پشت ابرها پنهان شده و سعی در پنهان کردن تنهایی اش دارد...
خورشید اینروزهای من تنهاست... پشت هیچ ابری نیست، اما می توان سرمای تنهایی را در میان ذرات گرمش حس کرد! آه که چقدر باران برای اینروزهای من لازم بود!
باران که می بارد، در آسمان باز می شود، میانبری درست نزد خدا!
قدم می زنی و آرام آرام زیر اشکهای تنهایی خیس احساس می شوی....
خدایا در این روزهای بارانی آرزوهای ما را هم برآورده کن. آمین!
«راضیه سادات پیام»
نظرات شما عزیزان:
متن بیست.gif)
.gif)
راضيه جان خيييييييييلي لذت بردم
ذوق شهرتها دلیل فطرت خام است و بس
صورت نقش نگین خمیازهٔ نام است و بس
نوحهکن بر خویش اگر مغلوب چشم افتاد دل
آفتاب آنجاکه زبر خاک شد شام است وبس
از قبول عام نتوان زیست مغرور کمال
آنچه تحسین دیدهای زین قوم دشنام است و بس
حقشناسی کو، مروت کو، ادب کو، شرم کو
جهد اهل فضل بر یکدیگر الزام است و بس
گلرخان دام وفا از صید الفت چیدهاند
گردش چشمیکه هوش میبرد جام است و بس
هرچه میبینی بساط آرای عرض حیرت است
این گلستان سربهسر یک نخل بادام است و بس
هیچکس را قابل آن جلوه نپسندید عشق
جوهر حیرانی آیینه اوهام است و بس
در ره عشقت که تدبیر آفت بیطاقتیست
هر کجا واماندگی گل کرد آرام است و بس
بال آهی میکشد اشکی که میربزیم ما
شبنم ما را هوا گشتن سرانجام است و بس
از تعلق آنقدر خشت بنای کلفتی
اندکی از خود برآ، عالم سر بام است و بس
چون سیاهی رفت از مو، فکر خودرایی خطاست
جامه هرگه شستهگردد باب احرام است و بس
فطرت بیدل همان آیینهٔ معجزنماست
هر سخن کز خامهاش میجوشد الهام است وبس...
ذوق شهرتها دلیل فطرت خام است و بس
صورت نقش نگین خمیازهٔ نام است و بس
نوحهکن بر خویش اگر مغلوب چشم افتاد دل
آفتاب آنجاکه زبر خاک شد شام است وبس
از قبول عام نتوان زیست مغرور کمال
آنچه تحسین دیدهای زین قوم دشنام است و بس
حقشناسی کو، مروت کو، ادب کو، شرم کو
جهد اهل فضل بر یکدیگر الزام است و بس
گلرخان دام وفا از صید الفت چیدهاند
گردش چشمیکه هوش میبرد جام است و بس
هرچه میبینی بساط آرای عرض حیرت است
این گلستان سربهسر یک نخل بادام است و بس
هیچکس را قابل آن جلوه نپسندید عشق
جوهر حیرانی آیینه اوهام است و بس
در ره عشقت که تدبیر آفت بیطاقتیست
هر کجا واماندگی گل کرد آرام است و بس
بال آهی میکشد اشکی که میربزیم ما
شبنم ما را هوا گشتن سرانجام است و بس
از تعلق آنقدر خشت بنای کلفتی
اندکی از خود برآ، عالم سر بام است و بس
چون سیاهی رفت از مو، فکر خودرایی خطاست
جامه هرگه شستهگردد باب احرام است و بس
فطرت بیدل همان آیینهٔ معجزنماست
هر سخن کز خامهاش میجوشد الهام است وبس...
نوشته شده در دو شنبه 14 اسفند 1391برچسب:, ساعت
8:13 توسط راضیه سادات پیام| 2 نظر |
Power By:
LoxBlog.Com |